قصه شقايق...
شقايق گفت با خنده :
نه بيمارم نه تبدارم اگر سرخم چنان اتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي
نه با اين رنگ و زيبايي
نبودم هرگز نشان عشق وشيدايي
يكي از روز ها كه زمين تبدارو سوزان بود و صحرا در عطش ميسوخت
تمام غنچه ها تشنه و من بي تاب و خشكيده تنم در اتشي ميسوخت
ز ره امد يكي خسته به پايش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود
ز انچه زير لب ميگفت شنيدم سخت شيدا بود
نميدانم چه بيماري به جان دلبرش افتاده بود اما
طبيبان گفته بودندش اگر يك شاخ گل ارد از ان نوعي كه من بودم
بگيرند ريشه اش را و بسوزانند
شود مرهم براي دلبرش ان دم شفا يابد
چنان چه با خودش ميگفت بسي كوه وبيابان را
بسي صحراي سوزان را
به دنبال گلش بوده و يك دم هم نياسوده
كه افتاد چشم او ناگه به روي من
بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
به اساني مرا با ريشه از خاكم جدا كرد وبه ره افتاد
و او ميرفت ومن در دست او بودم
و او هر لحظه رو به بالاها تشكر از خدا ميكرد
پس از چندي هوا چون كوره ي اتش زمين ميسوخت
و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام ميسوخت
به لب هايي كه تاول داشت گفت :
اما چه بايد كرد ؟
در اين صحرا كه ابي نيست به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد كه واي بر من
براي دلبرم هرگز دوايي نيست
و از اين گل كه جايي نيست
خودش هم تشنه بود اما!!!
نميفهميد حالش را چنان ميرفت و من در دست او بودم
و حالا من تمام هست او بودم
دلم ميسوخت اما راه پايان كو ؟
نه حتي اب نسيمي در بيابان كو؟
و ديگر داشت در دستش تمام جان من ميسوخت
كه ناگه روي زانو هاي خود خم شد
اگر از صبر او كم شد دلش لبريز ماتم شد
كمي انديشه كرد انگه مرا در گوشه اي از ان بيابان كاشت
نشست و سينه را با سنگ خارايي ز هم بشكافت
ز هم بشكافت اما !
اه صداي قلب او گويي جهان را زير و رو ميكرد
زمين اسمان را پشت و رو ميكرد
نميدانم چه ميگويم ؟
به جاي اب خونش را به من ميداد و بر لب هاي او فرياد
بمان اي گل
كه تو تو تاج سرم هستي دواي دلبرم هستي
بمان اي گل
و من ماندم نشان
عشق و شيدايي