مرد باراني

مرگ من...

نميدانم

نميدانم پس از مرگم چه خواهد شد

نميخواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت

ولي بسيار مشتاقم

كه از خاك گلويم سوتكي سازد

گلويم سوتكي باشد به دست كودكي گستاخ و بازيگوش

و او يكريز و پي در پي دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را اشفته واشفته تر سازد

بدين سان روح من ارام گيرد

[ جمعه 17 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:56 ] [ ali ] [ ]


دل شكسته...

كشيشي مسيحي خطاب به گروهي كه مستمع او بودند مي گفت:

                                                 زمين هفت طبقه دارد اسمان نيز هفت طبقه دارد

ولي خداوند انقدر بزرگ است

كه اين چهارده طبقه گنجايش اين كه خداوند را در خود جاي دهند ندارند .

ولي دل انسان ها ميتواند خداوند را در خود جاي دهد

پس هيچ گاه دل هچ انساني را نشكنيد

كه مانند اين است كه باعث شكستن ديوار هاي خانه خدا شده ايد

و خانه خدا را نابود كرده ايد

[ جمعه 17 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:52 ] [ ali ] [ ]


دوستت دارم...

مرا صد بار اگر از خود براني دوستت دارم

به زندان خيانت هم كشاني دوستت دارم

به پيش خلق حديس عشق نتوان گفت

درون سينه تنگم بماني يا نماني دوستت دارم

چه حاصل از خطا كردن چه سود از عشق نورزيدن

مرا لايق بداني يا نداني دوستت دارم

[ پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:, ] [ 18:45 ] [ ali ] [ ]


دلم ...

بس كه ديوار دلم كوتاه است

هر كه از كوچه تنهايي ما ميگذرد

به هواي هوسي هم كه شده

سركي ميكشد وميگذرد

[ پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:, ] [ 18:44 ] [ ali ] [ ]


تنهايي...

چنان دل كندم از دنيا كه شكلم شكل تنهاييست

ببين مرگ مرا در خويش كه مرگ من تماشاييست

مرا تا اوج اگر خواهي تماشا كن تماشا كن

دروغين بودم از ديروز مرا ان روز حاشا كن

[ پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:, ] [ 18:43 ] [ ali ] [ ]


نخ اخر مرگ...

يك نخ ارامش دود ميكنم به ياد ناارامي هايي كه از سر و كول ديروزم بالا رفته اند ...

  يك نخ تنهايي به ياد تمام دل مشغولي هايم ...

يك نخ سكوت به ياد حرفهايي كه هميشه قورت داداه هم ...

يك نخ بقض به ياد تمام اشك هاي نريخته ...

كمي زمان لطفا، به اندازه يك نخ ديگر، به اندازه قدم هاي كوتاه عقبربه ...  

                                         يك نخ بيشتر تا مرگ اين پاكت نمانده

[ پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:, ] [ 18:40 ] [ ali ] [ ]


بي تو تنهايم...

 "خورشيد من"

از كدامين حصار تنهايي من طلوع كردي

كه اين گونه بي قرار توام

شايد از پشت شهر قصه ها

شايد از خاموش ترين شهر شب

شايد از خيالي ترين شعر هاي زندگيم

نميدانم

و مي انديشم

به اين كه چقدر

بي تو تنهايم

 

                                                                            "خورشيد من"

[ پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:, ] [ 18:38 ] [ ali ] [ ]


نامردي..

اگه درد رو به عكس كني ميشه بازم ميشه درد

ولي اگه درمان رو به عكس كني ميشه نامرد

پس واسه دردات به هر درماني رجوع نكن

[ پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:, ] [ 18:33 ] [ ali ] [ ]


عشق من ...

عشق من

با تو حرف ميزنم

از دياري كه اسمان شهرش جز رنگ شب رنگي به خود نبسته

همان اسماني كه شاهد ارزوهايم است

برايت مينويسم از اين لحظه هاي سرد ويخي

از ان لحظه هايي كه حس ميكنم روحم را جسمي نيست

عشق من !

من چشم به راه نشسته ام

تا كي شايد در اسمان سياه سرنوشتم

چون ستاره اي زيبا بدرخشي

[ پنج شنبه 16 آبان 1392برچسب:, ] [ 18:31 ] [ ali ] [ ]


قصه شقايق...

شقايق گفت با خنده :

نه بيمارم نه تبدارم اگر سرخم چنان اتش حديث ديگري دارم

گلي بودم به صحرايي

نه با اين رنگ و زيبايي

نبودم هرگز نشان عشق وشيدايي

يكي از روز ها كه زمين تبدارو سوزان بود و صحرا در عطش ميسوخت

تمام غنچه ها تشنه و من بي تاب و خشكيده تنم در اتشي ميسوخت

ز ره امد يكي خسته به پايش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود

ز انچه زير لب ميگفت شنيدم سخت شيدا بود

نميدانم چه بيماري به جان دلبرش افتاده بود اما

طبيبان گفته بودندش اگر يك شاخ گل ارد از ان نوعي كه من بودم

بگيرند ريشه اش را و بسوزانند

شود مرهم براي دلبرش ان دم شفا يابد

چنان چه با خودش ميگفت بسي كوه وبيابان را

بسي صحراي سوزان را

به دنبال گلش بوده و يك دم هم نياسوده

كه افتاد چشم او ناگه به روي من

بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من

به اساني مرا با ريشه از خاكم جدا كرد وبه ره افتاد

و او ميرفت ومن در دست او بودم

و او هر لحظه رو به بالاها تشكر از خدا ميكرد

پس از چندي هوا چون كوره ي اتش زمين ميسوخت

و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام ميسوخت

به لب هايي كه تاول داشت گفت :

اما چه بايد كرد ؟

در اين صحرا كه ابي نيست به جانم هيچ تابي نيست

اگر گل ريشه اش سوزد كه واي بر من

براي دلبرم هرگز دوايي نيست

و از اين گل كه جايي نيست

خودش هم تشنه بود اما!!!

نميفهميد حالش را چنان ميرفت و من در دست او بودم

و حالا من تمام هست او بودم

دلم ميسوخت اما راه پايان كو ؟

نه حتي اب نسيمي در بيابان كو؟

و ديگر داشت در دستش تمام جان من ميسوخت

كه ناگه روي زانو هاي خود خم شد

اگر از صبر او كم شد دلش لبريز ماتم شد

كمي انديشه كرد انگه مرا در گوشه اي از ان بيابان كاشت

نشست و سينه را با سنگ خارايي ز هم بشكافت

ز هم بشكافت اما !

اه صداي قلب او گويي جهان را زير و رو ميكرد

زمين اسمان را پشت و رو ميكرد

نميدانم چه ميگويم ؟

به جاي اب خونش را به من ميداد و بر لب هاي او فرياد

بمان اي گل

كه تو تو تاج سرم هستي دواي دلبرم هستي

بمان اي گل

و من ماندم نشان

عشق و شيدايي

[ چهار شنبه 15 آبان 1392برچسب:, ] [ 20:29 ] [ ali ] [ ]